بعد از تعطیلات عید نوروز ، اولین روز ورود به مدرسه نه چندان قدیمی و کلاس درس و استادو حضور دوستان کم رنگ شده در ذهن ، روبوسی و احوالپرسی و گرفتن اخبار غیبت صغری، نقل و شیرینی اولین ساعات بازدید خارج از تعطیلات است.
گرفتن عیدی از استاد با اصرار مکرر بچه ها جذابیت افزون دارد ، نفری صد تومان ، یک اسکناس تازه و خشک نتیجه عرق ریزی همکلاسیان و دست توی جیب بردن معلم کلاس ، حالا هم نوبت من بود با خرید کلوچه ایی معده ام را اماده یک سور و سات کنم.
زنگ تفریح پیر زنی چادر سیاه ، خندان وگریان ، داخل کلاس شد ؛ من که هیچ ، همه بر و بچه ها مات و مبهوت ، پلک هم نمی زدند ، خیلی آرام به ته کلاس رسید ، همان جایی که ، کمد قدیمی عهد بوق هنوز خودنمایی می کرد و جایی برای وسایل غیر ضروری و بی خود ما بود ویا گاهی برای شیطنت داخلش قایم می شدیم ، تا بحال از خودم نپرسیدم یک کمد قدیمی تو کلاس ما برای جی؟
روی درب کمد دست می کشید و گریه می کرد شاید خاطره گم شده ایی را جستجو می کند شاید هم ...
بچه ها با چشمانی قلمبه عقب کلاس را دید می زنند ، اینجا یک سمفونی غم است، یک سمفونی سوال؟
پیرزن ارام ارام پیکر نحیفش را بیرون کلاس میبره ،دیگه صدای کفش پایش که بر سنگهای مرمر سفید سالن می خراشید هم شنیده نمی شود، انگار یک خواب بود وتمام شد ، با صدای (بر پای) مبصر ناخود اگاه پاهایم افکار سنگین را به گوشه ایی میاندازند و ندای استاد مرا به وادی دیگری می کشاند .
روزها میگذرد و شاید من هم فردا به یاد خاطرات پریده ام ،پایم را به سنگفرشهای مرمر سالن بکشانم و نوروزی دیگر سپری کنم و کمد قدیمی ، خاطرات من و امثال من را در شکم خالی اش پر کند ، شاید هم دیگر از کمد قدیمی رنگ و رویی نمانده باشد.
|